بنام خدا
عملیات والفجر چهار بود. قرار شده بود که پس از حمله، ما پشت خاکریز سنگر بسازیم و در مقابل دشمن بایستیم. به نیروهای گردان گفتم که گونیها را پر از خاک کنند و پیش از ضدّ حمله دشمن، سنگرهایشان را محکم کنند. تازه سنگرهایمان را درست کرده بودیم که حاج همّت مرا پشت بیسیم خواست و گفت: «دشمن از ترس عقب نشینی کرده است. لودرهای مهندسی رزمی چند صدمتر جلوتر رفته و خاکریز زده اند. زود نیروهایتان را جمع کنید . بروید پشت خاکریز جلویی!»
نیروهایمان خسته بودند. شب پیش، عملیات کرده و تمام شب را بیدار بودیم. اما امر، امر حاج همّت بود! گونیها را خالی کردیم و به سمت خاکریز جلویی حرکت کردیم. تا چشم کار می کرد،خبر و اثری از دشمن نبود! دشمن از ترس گریخته بود. خاکریز با عجله و شتاب درست شده بود و چندان محکم نبود. با وجود خستگی فراوان، دوباره گونیها را پرکردیم و پشت خاکریز سنگرهایمان را محکم نمودیم. بعد بچّهها را آرایش دادیم و منتظر ضدّ حمله دشمن ماندیم. تازه سنگرسازی تمام شده بود که دوباره حاج همّت با بیسیم تماس گرفت. سلام و علیک که کردیم، گفت: «دشمن حسابی ترسیده و عقب نشینی کرده است؛ اما بزودی ضدّ حمله خواهد کرد. چند صدمتر جلوتر از شما، خاکریز دیگری هست؛ زود بچّه ها را جمع کنید و پشت آن خاکریز بروید!»
کار خیلی سختی بود! دیگر توان و قدرت حرکت کردن نداشتیم! چه رسد به پیشروی و ساختن سنگرهای جدید! گفتم: «حاجی، بچّهها دیشب نخوابیده اند؛ خسته اند؛ نمی شود یک گردان دیگر بیاید و جلو برود؟»
حاجی گفت: «نه، خودتان بروید!»
هر لحظه، احتمال داشت دشمن ضدّحمله کند. نمی دانستم که اگر باز هم جلو برویم و سنگرهای جدید درست کنیم، آیا بچّه ها می توانند در مقابل ضدّحمله دشمن مقاومت کنند یا خیر. گفتم:«حاجی بچّههای گردان ما نمی توانند!»
گفت: « این یک دستور نظامی است؛ باید بروید!»
همه ما حاجی را دوست داشتیم؛ وقتی می گفت که دستور نظامی است، یعنی مصلحتی در کار بود. واقعاً خسته تر از آن بودیم که باز هم پیشروی کنیم، ولی خجالت کشیدم که مخالفت کنم. راستش از بچّه های گردان هم خجالت می کشیدم که به آنان بگویم دوباره جلو برویم. گفتم: «چشم حاجی! اگر هیچ کس هم نیاید،من خودم تنها می روم جلو! راستش دیگر رویم نمی شود به بچّه ها بگویم برویم!»
بعد گوشی بیسیم را گذاشتم و بدون این که به کسی حرفی بزنم؛ شروع کردم به خالی کردن گونیهای سنگر خودم! چند تا از بچّه های گردان با تعجب پرسیدند: «چکار می کنی؟»
گفتم: « حاج همّت گفت که پشت خاکریز جلویی برویم. دستور داده است! من دارم می روم. هر کس که می خواهد، با من بیاید!»
و گونیها را برداشتم و راه افتادم. زمانی نگاه کردم و دیدم همه گردان دنبالم راه افتاده است. نام حاج همّت که آمد، دهان همه بسته شد. وقتی بچّهها فهمیدند که دستور حاجی است، هیچ کس اعتراض نکرد.
رفتیم و با هر زحمتی که بود، پشت خاکریز جلویی سنگر درست کردیم. صبح فردای آن روز، حاج همّت به خطّ آمد؛ با دیدن سنگرهای ما، خندید و گفت:« آفرین! توقّع نداشتم با آن همه خستگی، چنین سنگرهایی ساخته باشید!»
ما حاجی را دوست داشتیم؛ وقتی او دستور می داد، با تمام وجودمان کار می کردیم و خستگی یادمان می رفت. محبت او در دل همه ما بود.