بنام خدا
حاجی خیلی کم از جبهه خارج می شد و به «شهرضا» می آمد. گاهی چهار، پنج ماه در منطقه بود و در این مدّت، چند بار تلفن می کرد و حال و احوالی می پرسید؛ فقط همین! گاهی خانم و بچّههایش را با خود می برد و بعضی وقتها هم آنان را می فرستاد تا پیش ما باشند. یک بار که به شهرضا آمده بود، به او گفتیم؛ «بیا اینجا برایت خانه بخریم و زندگیات را سر و سامان بدهیم.»
جواب داد:« حرف خانه و این چیزها را نزنید! خانه،خانه آخرت است؛ دنیا هیچ ارزشی ندارد.»
یک بار دیگر با خانم و بچّه اش آمده بودند و وسایل و لباسهای بچّهاش داخل یک چمدان بود. من دوباره گفتم: «آخر این جور که درست نیست، شما همهاش این خانم و بچّهات را این طرف و آن طرف می کشی. لااقل برای خودت خانه ای تهیه کن.»
جواب داد:« شما ناراحت نباشید! خانه من عقب ماشین است!»
من تعجّب کردم و گفتم: «چه جوری خانه تو عقب ماشین است؟»
گفت:« اتفّاقاً خانه خوبی هم هست؛ اگر می خواهید، خودتان بیایید و ببینید!»
در عقب ماشین را که باز کردیم، دیدم وسایل مختصر زندگی در آنجا هست: چند تا قابلمه و کاسه و بشقاب و قاشق؛ یک سفره پلاستیکی کوچک؛ دو تا قوطی شیر بچّه و چند تا پتو. همه اش همین بود.
ادامه داد که : « این هم خانه ما؛ دنیا را گذاشتیم برای دنیا داران! خانه را گذاشتیم برای خانهداران! همه چیز را گذاشتیم برای آنان که به دنبال دنیا هستند؛ از مال دنیا، همین مقدار برای ما بس است!»