بنام خدا
تازه عملیات والفجر یک تمام شده بود. حاج همّت از من خواست که همراه او به پادگان «دو کوهه» بروم و پس از سخنرانی، برای بچّه ها نوحه بخوانم. در طول راه که به طرف پادگان می رفتیم، حاج همّت از بسیجی چهارده ساله ای صحبت می کرد که نیمه شب از چادر خارج می شد و به سوی گودالی می رفت که در بیابان حفر کرده بود. این نوجوان تا اذان صبح، در همان گودال مشغول عبادت بود و گریه می کرد. وقتی حاج همّت مشغول تعریف این ماجرا بود, به چهره اش نگاه کردم.تمام پهنای صورتش از اشک خیس شده بود، او زیر لب گفت:« بسیجیان خوب،دریادلان، عاشقان خدا…»