بنام خدا
در نقطه رهایی بودیم. تازه بچّه ها از خطّ خودمان گذشته و به سمت دشمن حرکت کرده بودند. ناگهان صدای شلیک یک خمپاره بلند شد؛ دشمن شلیک کرده بود. تا حاجی صدای شلیک خمپاره را شنید، رنگش پرید. گفت: «خدا کند بین بچّه ها نیفتد!»
در آن مدت کوتاهِ چند ثانیه ای که طول کشید تا خمپاره به زمین بیفتد، حاجی ناراحت بود؛ وقتی هم که به زمین خورد، مثل این بود که روی قلب حاج همّت خورده باشد، می ترسید به بسیجیان آسیبی برسد. یکی از دیدهبانان را صدا کرد و گفت: « کجا خورد؟ ببین بچّه هایی که رفتند، صدمه ندیدند؟»
وقتی معلوم شد کسی آسیب ندیده است، تازه آرام گرفت.
این طور بسیجیان را دوست داشت.