بنام خدا
در عملیات «مسلم بن عقیل» من و برادرم ـ حاج محمّد ابراهیم همّت ـ با هم بودیم. چند بار خطراتی پیش آمد و ما دو نفر با هم بودیم. یک بار هواپیمای عراقی بالای ماشین حرکت کرد و ناگهان شیرجه زد و راکت انداخت. من که راننده بودم، ناگهان ترمز کردم و اگر ترمز نکرده بودم، شاید هر دو نفرمان شهید می شدیم. راکت هواپیما کمی جلوتر از ماشین ما به زمین خورد و منفجر شد.
یک دفعه دیگر، نادانسته، با هم داخل میدان مین شدیم!
دفعه دیگری که یادم می آید، با هم توی «سوله» نشسته بودیم که هواپیماهای دشمن آمدند و بمب خوشه ای ریختند. چند تا از بمبها روی سوله ما افتاد، ولی منفجر نشد!
یک بار هم توی فرودگاه بودیم که هواپیماها بمب خوشه ای ریختند و یک بمب هم روی چادر ما افتاد، ولی دوباره منفجر نشد!
خلاصه این مسائل پشت سر هم اتفّاق می افتاد. پس از عملیات تصمیم گرفتیم که با هم نباشیم! یعنی فکر کردیم که اگر با هم باشیم و اتفاقی بیفتد، تحمّل داغ هر دو نفر ما برای خانوادهمان سخت است و نمی توانند طاقت بیاورند. پس از آن جدا شدیم و هر کدام از ما یک طرف بودیم.