بنام خدا
مرحله سوم عملیات بیت المقدّس بود. برشی در خاکریز نیروهای خودمان ایجاد کرده بودند که از آنجا به طرف دشمن می رفتیم. دشمن این قسمت را مرتّب با توپ وخمپاره می زد. من امدادگر آمبولانس بودم. کنار حاج همّت آمدم تا از او بپرسم چه کنیم؛ آیا برای انتقال مجروحان به عقب، از خاکریز خودمان رد شویم یا همین سمت خاکریز منتظر بمانیم. دشمن خمپاره های زیادی می زد که همه شان در اطراف ما منفجر می شد. حاج همّت بدون ترس و واهمه، کنار خاکریز ایستاده بود و بدون توجه به خمپارههایی که در اطراف به زمین می خورد، با بیسیم گردانها را هدایت می کرد. من چند بار ناخودآگاه روی زمین خوابیدم!
وقتی حاج همّت را دیدم که با استواری ایستاده است، این برای من سرمشق بود و به خودم گفتم: «اگر انسان دل به خدا بسپارد، توسّط او یاری می شود؛ نباید ترسید.»
بعد هم دوباره حاجی را دیدم که توی این اوضاع، با آرامش و طمأنینه، پای بی سیم صحبت میکند. آن همه سروصدا و انفجار، هیچ تأثیری در روحیه حاج همّت نمی گذاشت و با آرامش روحی خاصّی فرماندهی می کرد.