بنام خدا
عملیات «بیت المقدّس» شروع شده بود؛ ولی هنوز ما را به خط نبرده بودند. یک شب در مقرّمان، در حال آماده باش بودیم که یک نفر آمد و ما را به زاغه مهمّات برد و از ما خواست تا برای نیروهایی که در خط بودند، مهمّات بار کامیونها کنیم. خودش هم دست به کار شد و پا به پای بچّهها عرق می ریخت و کمک می کرد. بعضیها از این که در عملیات شرکت نکرده ایم و حالا هم باید مهمّات بار بزنیم، عصبانی شده بودند و به او پرخاش می کردند؛ ولی او با بردباری تحمل میکرد و چیزی نمی گفت.
آن شب گذشت و مدتی بعد گردان ما را با یکی از گردانهای عملیاتی ادغام کردند. یک روز برادر «آهنگران» آمد و برایمان نوحه خواند و سینه زنی کردیم؛ بعد گفتند که معاون تیپ ـ حاج همّت ـ سخنرانی می کند. وقتی حاج همّت پشت تریبون رفت و سخنرانی خودش را شروع کرد، ما تازه فهمیدیم همان کسی که آن شب پا به پای ما کمک کرد تا مهمّات بار بزنیم و بعضیهایمان با او تندی کردند، کسی نبوده است جز معاون تیپ! نجابت حاج همّت و متانت او، بر کسی پوشیده نیست!