بنام خدا
سوار بر موتورهای مان راه افتادیم.
موتور حاج همت و میر افضلی که ترک حاجی نشسته بود از جلو می رفت و من هم پشت سرشان .
فاصله مان با هم دو سه متری بیشتر نبود .
سنگر ژایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده . همین کار باعث می شد دور شتاب موتور کم بشود .
البته این کار هر روزمان بود .
عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند .
درست به موازات نقطه مرکزی پد تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه شان می خورد تیر مستقیم اش را شلیک می کرد ما موتور ها را
با گل مالی بدنه شان استتار کرده بودیم با این حال عراقی ها باز مارا می دیدند.آخر فاصله خیلی نزدیک بود .
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد . من هم پشت سرشان رفتم .
حسی به من گفت الان گلوله شلیک می شود .
رو به حاج همت گفتم : حاجی این جا را پر گازتر برو .
در یک آن گلوله شلیک و منفجر شد . دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت .
صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم.
طوری که اصلا نفهمم چه اتفاقی افتاده .
گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی ژد وسط .
از بین دود و باروت آمدم بیرون .
راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی ها همسفر بوده ام .در یک لحظه موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده . دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند .
... آرام از روی موتور ژیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک رفتم به طرفشان . اولین نفر به رو روی زمین افتاده بود .
اورا که برگرداندم دیدم تمام بدنش سالم است . فقط صورت ندارد و دست چپ.
موج آمده و صورتش را برده بود .
اصلا شناخته نمی شد. در یک آن همه چیز یادم آمد .عرق سردی روی پیشانی ام نشست. رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود نمی توانستم باور کنم که این جسد سید حمید است .
از لباس ساده اش او را شناختم . یاد چهره شان افتادم . دیدم همت و سید حمید هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشم های زیبای شان است . خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد
بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر از چشم های آن ها ؟!
* مهدی شفازند