بنام خدا
حاج همّت روحیه با نشاطی داشتند. یک بار در بهار سال 1359 تصمیم گرفتیم به زیارت حضرت معصومه (علیها سلام) برویم و سال تحویل را در قم باشیم و بعد هم به «محلّات » برویم. در یک ماشین، پنج نفر (خانمها و آقایان) سوار شدیم و راه افتادیم. در طول راه، به هر شهر که میرسیدیم، حاجی با لهجه محلی اهالی آن شهر و به زبان مردم شهر، یک بیت شعر می خواندند یا یک جملهای می گفتند تا این که به محلّات رسیدیم. ایشان لهجه محلّاتیها را بلد نبودند. گفت: «خانمها و آقایان، من لهجه مردم اینجا را بلد نیستم، پس برایتان با لهجه دزفولی، کردی، محلّاتی و قمشهای میخوانم!» و همه خندیدند.
گاهی وقتها زیر لب شعری را زمزه می کرد. بعدها شنیدم که در جبهه هم گاهی شعر «بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا» را زمزمه می کرده است و نوار صدایش را هم داریم.