بنام خدا
باید می رفتیم جزیره با قایق رفتیم حاجی یک تسبیح قرمز داشت که همیشه همراهش بود.خیلی دوستش داشت.تسبیح افتاد توی آب همینطور آب را نگاه میکرد تا دور شدیم.خیلی دور.
******
کارها خوب پیش نمی رفت.چندین بار طرح عملیات عوض شده بود.
خسته بودیم .رفتم اعتراض کنم. چشمان خسته اش را که دیدم
زبانم بند آمد.
******
برای سرکشی به بچه ها آمد توی سنگر .میدانستم چند روز است چیزی نخورده.آنقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر می ایستاد پاهایش
می لرزید.وقتی داشت میرفت گفتم :حاجی جون بیا یه چیزی بخور.بی اعتنا نگاهم کرد و گفت خدا رزق دنیا رو رو من بسته.من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم)).و از سنگر رفت بیرون.