بنام خدا
آمده بود من را ببرد خانه شان .می خواستند یک چاه بکنند.چرخ را برداشتیم و رفتیم.مدرسه ها تعطیل
شده بود و پسر بچه ها در کوچه ولو بودند.یکی شان فحش را کشیده بود به دوستش و یک ریز بد و بیراه می گفت.
یه دفعه دیدم رنگ همت پرید.نمی دانم چی شنید که دست پاچه شد.رفت طرف پسر بچه و یک چک خواباند زیر گوشش.
تا او باشد دیگه از این حرفها نزند.