بنام خدا
یک شب، یکی از بچّهها آمد و گفت: «یکی از بالای کوه صدا می زند و می گوید که می خواهم پیش شما بیایم و سراغ حاج همت را می گیرد!»
فکر کردیم شاید کمین ضدّ انقلاب باشد. رفتیم و از همان پایین گفتیم:
«اگر می خواهی بیایی، نزدیکتر بیا؛ نترس!»
گفت: « من حاج همّت را می خواهم!»
گفتیم:« خوب بیا پیش حاج همّت می رویم!»
ضدّانقلاب وحشت عجیبی از پاسداران داشت. برای آنان، تبلیغات زیادی علیه پاسداران کرده بودند. او پایین آمد و وقتی دید ما همه مان پاسداریم، کمی ترسید. او را پیش حاجی بردیم. خواست دست حاجی را ببوسد؛ ولی حاجی اجازه نداد. گفت: « من آمده ام به شما پناهنده بشوم! قبلاً اشتباه کرده و پیش ضدّ انقلاب رفته بودم؛ حالا متوجه اشتباهم شده ام!»
حاجی گفت:« عیبی ندارد. خوش آمدی! ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می دهیم.»
حتی اسلحه اش را هم نگرفتیم. حاجی آخر شب با او صحبت کرد. او گفت « که می گویند پاسدارها آدم سر می برند!»
حاجی گفت: « چنین چیزی نیست! ما همه پاسدار هستیم؛ شما آمده ای، می بینی ما دور هم نشسته ایم و سر یک سفره شام می خوریم. » و خلاصه حاجی خیلی برایش صحبت کرد. بعد او شروع به گریه کردن کرد. تأثیر صحبتهای حاجی طوری بود که این برادر کرد، پاسدار سپاه شد و بعد هم در عملیات محّمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) به شهادت رسید.