بنام خدا
بیست و سه سال است که تو در عرش خدایی و بی معنی است اگر بگویم دلم پیش توست،تو خود دل منی که اکنون پیش خدایی.دلمرده نیستم،دلسرد هم نیستم که تو خود به خورشید گرما می دهی.چطور بگویم؟دل خسته،دلریش هم نه،دلخوشم که تو خوشحال و سرخوشی...اما از آن لحظه ای که تو در آسمان قرار یافتی من دیگر آرام نگرفته ام.بی قراری ام را نگذاشتم کسی بفهمد اما تو فهمیده ای لابد.طاقتم تمام شده....دیشب به معراجگاه تو ،جزیره مجنون،آمدم.عشق بود که مرا می کشید..من کجا می توانستم این همه راه را بیایم؟آری این عشق تا مرا به تو نرساند خلاصم نمی کند.چه نسیم خنکی وزیدن گرفته است...دلم نمی خواهد صبح شود...هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی امشب تو زیباتر از سپیده در انتظار منی.اما صبح می شود و بیابان غرق آتش...من می روم و دست خالی.اما نه...بگذار این نوار سبز"کربلا ما می آییم"را که با خون سرخت امضا کرده ای از پیشانیت باز کنم و زیبا ترین یادگاری تو را بر پیشانی ام داشته باشم.باز می گردم تا عطش لبهایم را با ضریح چشمانت جبران کنم.
* بر گرفته از قلم سید مهدی شجاعی