بنام خدا
در پاوه، شبها، دمکراتها از کوهها و مخفیگاههای خود بیرون می آمدند و به شهر حمله می کردند. خمپاره شصت و رگبارهای پراکنده می زدند و رعب و وحشت ایجاد می کردند.
حاج همّت دو روز بود که برای انجام مأموریتی به «نودشه» رفته بود و در شهر حضور نداشت. آن شب دشمن حمله کرد و تا نزدیکیهای صبح در پاوه، مشغول جنگ و گریز با نیروهای دولتی بود. شب بعد هم دوباره به شهر حمله و جنگ و گریز را آغاز کرده بودند که حاج همّت حدود ساعت دوازده و نیم نیمه شب به شهر برگشت و با عصبانیت فریاد زد: «شماها زنده هستید و این ترسوها جرأت پیدا کرده اند تا موتوری سپاه هم بیایند؟» بعد هم عدهّای را برداشت و به سوی موتوری سپاه حرکت کرد. پس از نیم ساعت، دیگر هیچ صدای رگبار و خمپاره ای نمی آمد. ضد انقلاب از ترس گریخته بود و حاجی با بچه ها برگشت. هر کس او را می دید، باور نمیکرد که او از مأموریت برگشته، با ضد انقلاب درگیر شده و آنان را فراری داده باشد. حاج همّت معنی خستگی را نمیفهمید.