بنام خدا
..
همیشه بعد از سخنرانی او، بچهها هجوم میآوردند و او را در آغوش میگرفتند و آنقدر به اینطرف و آنطرف میکشیدند که وقتی از جمع خارج میشد، تا چند روز بدنش درد میکرد.
بسیجیها سربندی را که موقع سخنرانی به پیشانی بسته بود، به عنوان تبرک، برمیداشتند و این سربند در میان مشتاقان دست به دست میشد. وقتی او را به زور از رزمندگان جدا میکردیم تا سوار ماشین شود، صورتش به خاطر بوسههای آنان سرخ شده بود.
یک بار که حاج همت سخنرانی داشت، با برادر رمضانی قرار گذاشتیم که به محض تمام شدن سخنرانی، چراغها را خاموش کنیم تا بتوانیم حاجی را در تاریکی از میان جمع خارج کنیم؛ ولی بعد به این نتیجه رسیدیم که این کار خطرناک است. ممکن بود عدهای زیر دست و پا بیفتند و آسیب ببینند. به همین خاطر، تصمیم گرفتیم خودمان را به حاجی برسانیم و تا سخنرانی تمام شد، او را از محل خارج کنیم.
اواخر سخنرانی، وقتی حاجی داشت دعا میکرد، بلند شدم و آمدم کنار او؛ برادر رمضانی هم آمد؛ ولی وقتی حاجی آخرین جملهاش را گفت، دیدم که وسط جمعیت هستیم. بچهها دور او جمع شده و بین ما و او فاصله انداخته بودند. آنقدر فشار جمعیت زیاد بود که مجبور شدیم کفشهایمان را جا بگذاریم و با سر و وضع آشفته، خودمان را به ستاد برسانیم.
وقتی حاجی را وارد ستاد کردیم، سریع چراق اتاق ستاد را خاموش کردیم تا کسی متوجه نشود، ولی وقتی بیرون را نگاه کردیم، دیدیم که بچهها دور ساختمان حلقه زدهاند و میخواهند از هرطرف داخل ستاد شوند و حاجی را ببینند.
در اینجا صحنه عجیبی اتفاق افتاد. وقتی به بچهها گفتیم که برادران، حاجآقا خستهاند، اگر میشود آزادشان بگذارید؛ یکی از آنها که به من نزدیکتر بود، با حالت عجیبی گفت: «تو شکمت سیر است، از گرسنه خبر نداری.»
پرسیدم: «منظورت چیست؟»
گفت: «تو دایم پهلوی حاجی هستی و او را میبینی، به همینخاطر نمیدانی در دل ما چه میگذرد.»
دیگر نمیشد حرفی زد. این بچهها با تمام وجود به حاجی عشق میورزیدند. وقتی حاج همت اشتیاق بچهها را میدید، میگفت: «اینها چرا اینطور میکنند، مگر من که هستم. من که لیاقت این کارها را ندارم.»
برادران عسگری و شیبانی