بنام خدا
وقتی همّت می خواست به مکّه برود، به خانه رفت تا از خانوادهاش خداحافظی کند. مادرش به او گفت: «سوغاتی یادت نرود!»
همّت با صراحت گفت: «مادر، من پول ندارم! پول سفر را هم دولت به ما قرض داده است و در طول سال، از حقوقمان کم می کند. پول سوغاتی خریدن ندارم!»
پدرش یک اسکناس هزار تومانی به او داد و گفت که برای مادرش چادر مشکی بخرد!
روزی که از سفر حج بر می گشتیم، تنها یک ساک همراه داشتیم؛ از خرید سوغاتی و این جور چیزها خبری نبود! یعنی نه پول خریدش بود و نه حال و حوصله گشت و گذار در بازار! واقعاً حیف نیست که آدم زیارت خانه خدا را بگذارد و وقت خودش را در بازار تلف کند!
در فرودگاه، مأمور گمرک و کنترل اثاثیه که از کم بودن وسایل همراه ما تعجب کرده بود، پرسید: «پس بقیه اثاثیه تان کجاست؟»
گفتیم: «همین است، بقیه ندارد!»
پرسید: «سپاهی هستید؟»
گفتیم:«بله!»
گفت: «خیلی خوب، بفرمایید! خیلی از پاسدارها، مثل شما، دست خالی بر می گردند.»