بنام الله
در عملیات والفجر چهار، یگان مهندسی رزمی، خاکریزهایی را در منطقه پنجوین احداث کرده بود. قرار بود پشت این خاکریزها پدافند کنیم. تعدادی گونی برای سنگرسازی در اختیار ما گذاشته بودند. بچهها در حالی که خسته بودند، گونیها را پر از خاک میکردند و برای خود سنگر میساختند.
پس از این که در خط مستقر شدیم، از آن سوی بی سیم حاج همت گفت: «همه بچهها بروند پشت خاکریزی که صبوری زده، مستقر شوند.»
بچهها گونیها را خالی کردند، وسایل را جمع کردیم و راهی خاکریز بعدی شدیم.
وقتی به آنجا رسیدیم، دوباره همان کار قبلی از سرگرفته شد. بچهها با خستگی زیاد، دوباره گونیها را پر کردند، سنگرها را ساختند و در آنها مستقر شدند.
در همان موقع، دوباره از آنسوی بی سیم فرمان رسید که بروید در خاکریز جلویی مستقر شوید. من پشت بی سیم گفتم: «توان چنین کاری را ندارم؛ هم خودم و هم نیروها، همگی خستهایم.»
شخصی که در آنسوی بی سیم با من صحبت میکرد، قضیه را به حاجی گفت. حاجی گوشی را گرفت تا با خود من صحبت کند. تا صدای او را شنیدم، سلام کردم. پرسید: «برادر محتشم چی شده؟»
گفتم: «بچهها خیلی خستهاند، دوبار تا حالا مستقر شدهایم و تغییر مکان دادهایم.»
گفت: «چارهای نیست، مجبوریم این کار را بکنیم.»
گفتم: «آخر حاجی، خیلی مشکل است. دیگر رمقی برای کسی نمانده.»
گفت: «ببین برادر محتشم، این یک دستور نظامی است و باید آن را اجرا کنی.»
از آنجا که به حاجی علاقه داشتم و خجالت میکشیدم روی حرفش حرفی بزنم، گفتم: «چشم، هرچه شما بگویی. الآن خودم این کار را میکنم ولی حقیقتش این است که رویم نمیشود به بچهها بگویم. اگر خودشان آمدند، آمدند اگر هیچ کس هم نیاید، خودم به تنهایی این کار را انجام میدهم.»
گوشی بی سیم را رها کردم و برخاستم تا گونیها را دوباره خالی کنم. هنوز چند گونی بیشتر خالی نکرده بودم که دیدم بچهها یکی یکی آمدند جلو. پرسیدند: «چکار داری میکنی؟»
گفتم: «حاج همت گفته برویم در خاکریز جلویی مستقر بشویم. من دارم میروم آنجا، هرکه میخواهد بیاید، میتواند دنبال من راه بیفتد.»
هنوز چند لحظهای نگذشته بود که نگاهی به اطرافم انداختم. دیدم همه بچهها به ستون دنبال من راه افتاده اند. حتی یک نفر هم نبود که اعتراض بکند. رفتیم و در خاکریز جلویی مستقر شدیم.
فردا صبح حاج همت آمد جلو. لبخند رضایتآمیزی روی صورتش بود. وقتی به میان بچهها رسید، گفت: «واقعاً زحمت کشیدید. من اصلاً فکر نمیکردم شما با آن خستگی که داشتید، بتوانید چنین سنگرهایی برای خودتان درست کنید.»
در آنجا احساس کردم تمام خستگی بچهها با دیدن لبخندی که بر لبان حاجی نقش بسته بود، از بین رفت. حاج همت با حضور خود در میان بچهها، به آنها جان و توان دوبارهای بخشید.
جعفر محتشم*