بنام خدا
..
چند وقتی بود که از او خبری نداشتیم. تلفن هم نزده بود. نگران بودم. از همان لحظه آخرین خداحافظیاش، حالم دگرگون شده بود: قرآنی که از جیب درآورد و به من داد. نگاهی که نیمه راه به من انداخت، حالتی که پیدا کرده بود و خداحافظی بیسابقهای که آن روز کرده بود، همه و همه توی دلم را خالی کرده بود. حالا هم که از او خبری نداشتیم.
مدتی بود که میدیدم افراد مختلفی توی محل، مقابل خانهمان، رفت و آمد میکنند. رفت و آمدی که غیرعادی به نظر میآمد. عده زیادی میآمدند و میرفتند و نگاههای غریبی به خانه ما میانداختند.
بعدازظهر بود که دیدم حبیبالله سرزده و با عجله وارد خانه شد. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «هیچی ننه، مسأله خاصی نیست.»
گفتم: «این رفت و آمدهای توی محله برای چیست؟»
گفت: «مردم میروند و میآیند، مگر باید حتماً اتفاقی افتاده باشد.»
گفتم: «چرا زیادتر از همیشه و چرا بیشتر مقابل خانه ما؟»
دیدم چیزی نمیگوید، انگار حرفی نمیتوانست بزند. دلم گواهی میداد که اتفاقی افتاده. قسمشان دادم و گفتم: «تو را به خدا بگویید چی شده، اتفاقی برای برادرت افتاده؟»
دیدم چهرهاش تغییر کرد و گفت: «بنشین تا برایت بگویم.»
گفتم: «بگو.»
گفت: «دیشب خواب خیلی خوبی دیدهام.»
پرسیدم: «چه خوابی؟»
گفت: «خواب خانم حضرت زهرا(س) را، راجع به شما بود. خانم در خواب به من گفتند که شما خیلی پیش خدا اجر داری.»
گفتم: «یعنی چه؟»
گفت: «ننه، حاجی شهید شده.»
وقتی حبیبالله این جمله را گفت، دیگر چیزی نفهمیدم. مدتی بعد که حالم بهتر شد، دیدم خانه و محله شلوغ شده است. فهمیدم که همه آن رفت و آمدها و شلوغی محله برای چه بود. خبر شهادت حاجی رسیده بود.
* مادر شهید