بنام خدا
..
توی مغازه بودم که پسر بزرگم از راه رسید و گفت: «بابا! شما به رادیو گوش کردی؟»
گفتم: «نه، چهطور مگه؟»
گفت: «خبری از حاجی نداری؟»
گفتم: «نه، مگر اتفاقی افتاده؟»
گفت: «میگویند حاجی زخمی شده.»
گفتم: «نه، حاجی زخمی نشده.»
گفت: «چهطور؟»
گفتم: «حاجی شهید شده.»
گفت: «از کجا چنین حرفی را میزنی.»
گفتم: «به خاطر اینکه خود حاجی در صحن کعبه از خدا خواسته که نه اسیر شود و نه مجروح، فقط شهادت نصیبش بشود.»
گفت: «بابا، حاجی شهید شده.»
گفتم: «انالله و اناالیه راجعون.»
وقتی خبر شهادت را به مادرش دادیم، او نیز همین چند جمله را به زبان آورد. گفت: «الحمدلله ربالعالمین. حضرت سیدالشهدا(ع)، در کربلا او را به من داد و در بیست و نه سالگی از من گرفت. انالله و اناالیه راجعون. خوشحالم که دامن پاکی داشتم، شیر پاکی داشتم و توانستم فرزندی تربیت کنم که در راه خدا به شهادت برسد، خدا انشاءالله امام را برای ما نگه دارد.»
همان موقع النگویش را از دست درآورد و به بچهها داد و گفت: «این را ببرید و خرج جبهه کنید.»
پدر شهید