بنام خدا
..
وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقهمندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمیاش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
میخواست به بچهها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظهای هم نخوابیده است. چهرهاش این مسأله را نشان میداد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیدهام چند روزی است غذایی نخوردهای. گفت: نمیخورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت میداد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریبالوقوعی میداد که دلمان را به لرزه درمیآورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این که آن حرف را زد، رفت.»
همسر شهید *