بنام خدا
..
وقتی از قرارگاه مرکزی، به قرارگاه تاکتیکی لشکر آمدم تا وضعیت را بررسی کنم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. تمام بچههایی که در قرارگاه بودند، گریه میکردند. هرکس گوشهای زانوی غم بغل گرفته بود و اشک میریخت. با این که شهادت فرماندهان زیادی را در منطقه دیده بودم ولی هیچوقت چنین صحنهای را ندیده بودم.
در بین بچهها، کسی که از همه بیشتر بیتابی میکرد، شهید رضا دستواره بود. آن قدر متأثر و ناراحت بود که تا چند ساعت مدام گریه میکرد. در گوشهای، پتویی روی سرش کشیده بود و گریه میکرد. حرفهایی که در آن حالت میزد، بیشتر دل بچهها را میسوزاند. میگفت: «جان دل ما، بعد از تو چکار کنیم؟ چرا اینطور کردی؟ چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی.»
من تا آن لحظه چنین صحنهای ندیده بودم.