بنام خدا
..
هنوز ده دقیقه از رسیدن ما به خط نگذشته بود که درگیری آغاز شد. عراق پاتک سنگینی کرده بود و بچهها مشغول تیراندازی به طرف دشمن بودند. آتش تهیه دشمن عقبه ما را مسدود کرده بود و بچهها از حداقل امکانات برخوردار بودند.
آب و غذایی نرسیده بود و رفتهرفته آنچه که داشتیم، در حال اتمام بود.
پس از مدتی، حتی آب خوردن هم نداشتیم. تشنگی همه را اذیت میکرد. شدت عطش آنقدر زیاد بود که بچهها قمقمههای خالی خود را لب هور میبردند و از آب آن پر میکردند.
لب هور پر بود از جنازههای عراقی؛ زباله و کثافات متعفن.
چارهای نبود، تشنگی بیداد میکرد. آبهای وسط هور تمیزتر بود ولی آتش سنگین دشمن اجازه نمیداد کسی خودش را به آنجا برساند.
وقتی حاج همت قضیه را فهمید، ناراحت شد. تعدادی قمقمه برداشت و با عصبانیت لب هور رفت. یکی از قطعات پلهای شناور را که گوشه هور افتاده بود، سوار شد و در حالیکه سعی کرد تا از دستهایش به جای پارو استفاده کند، به طرف وسط آب حرکت کرد.
آتش سنگین دشمن همچنان میبارید و گلولهها در اطرافش درون آب منفجر میشدند. به هر مصیبتی بود، قمقمهها را پر از آب کرد و به میان نیروها برگشت.
حالت عجیبی به بچهها دست داده بود. در آن شرایط سخت، این کار او همه را به شور و هیجان آورده بود. آنقدر روحیه گرفته بودند که دیگر سختی شرایط را حس نمیکردند.
آن درگیری، آخرین پاتک عراقیها بود. دشمن توان زیادی گذاشته بود و بچههای غیرتمند ما هم بیوقفه تلاش میکردند.
فرمان ولایت، حفظ منطقه بود و همه تا پای جان ایستاده بودند.
حاج همت آر.پی.جی دست گرفته بود و شلیک میکرد.
درگیری سبک تر شد و عراقیها بالاخره از پیشروی ناامید شدند.
با آرام شدن منطقه، حاج همت به همراه یکی از برادران سوار موتور شدند و به طرف عقب حرکت کردند. یک ساعت بعد، من هم به عقب رفتم.
* جعفر جهروتیزاده