بنام خدا
..
همراه حاج همت به خط مقدم رفته بودیم. درگیری شدید بود و بچهها با تمام توان مبارزه میکردند. لحظات سختی بر حاج همت میگذشت. چند روز پیاپی در منطقه بالای سر نیروها حضور داشت و فشار زیادی را متحمل شده بود. او با تمام وجود، خودش را درگیر مسایل عملیات کرده بود.
در کنار حاج همت ایستاده بودم. یکی از بچهها، به طوری که حاجی متوجه نشود، مرا به داخل سنگر کشاند و گفت: «میخواهم مسألهای را بگویم.»
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «راستش محمود شهبازی شهید شده، حالا نمیدانیم که در این وضعیت چهطور این خبر را به حاجی بدهیم.»
ناراحت شدم. باورم نمیشد که محمود به این زودی شهید بشود و از آن ناراحتکنندهتر، نحوه خبردادن به حاج همت بود. چرا که در آن موقعیت برای او یک نفر هم یک نفر بود؛ به خصوص اینکه آن یک نفر محمود شهبازی باشد.
از سنگر بیرون آمدم. حاج همت مدام سراغ محمود را میگرفت و من اظهار بیاطلاعی میکردم. گفت: «نمیدانم چی شده محمود ارتباطی با من برقرار نمیکند. جایی هم قرار نبود برود، تا مدتی پیش همین اطراف بود ولی الآن نمیدانم کجاست!»
مانده بودم که چه بگویم. بدون این که خودم متوجه باشم، اضطراب از چهرهام نمایان بود و حاجی نیز این موضوع را میفهمید.
ساکت شد و برای چند لحظه به فکر فرو رفت و هیچ نگفت. دانستم که متوجه قضیه شده. همیشه همین طور بود. فقط کافی بود اشارهای بکنی تا او کل ماجرا را متوجه شود.
وقتی سرش را بلند کرد و گفت: «انالله و اناالیه راجعون» مطمئن شدم که همهچیز را میداند.
دفعات قبل، در شهادت بعضی دوستان دیگر هم همین حالت را داشت. کمی به فکر فرو میرفت و وقتی سر بلند میکرد، فقط آیه شریفه استرجاع را میخواند.
شهادت محمود شهبازی برای حاج همت سنگین بود ولی به روی خودش نیاورد و لحظاتی بعد، دوباره جسم و روحش را در عملیات غرق کرد.
* برادر قاسمی