بنام خدا
..
در سخت ترین شرایط نیز روحیهاش را از دست نمیداد. با رفتار و برخوردی که داشت، سعی میکرد روحیه دیگران را نیز حفظ کند.
روزهای آخر که در جزیره بودیم، شرایط سختی را پشت سر میگذاشتیم. هواپیماهای دشمن مرتب منطقه را بمباران میکردند؛ حتی بمباران شیمیایی. گاهی اوقات، در یک روز، حدود نود هواپیما میآمد و خطوط ما را مورد هدف قرار میداد. بیشتر هم هدفشان دژ بود. هربار که میآمدند، پانصد ششصد متر روی دژ را شخم میزدند. پدافند هوایی در منطقه وجود نداشت که مزاحمتی برای آنها ایجاد کند؛ به همین خاطر، با خیالی راحت شیرجه میرفتند یا در ارتفاع پایین پرواز میکردند.
حاج همت، در آن شرایط، به شوخی میگفت: «این هواپیماها مثل تاکسی روی جزیره تردد میکنند!»
پس از یکی از بمبارانها، گفت: «موتور را سوار شو تا با هم سری به بنه تدارکاتی بزنیم و برگردیم.»
موتور را آماده کردم و با هم راه افتادیم. هنوز مدتی از حرکت ما نگذشته بود که سر و کله هواپیماها پیدا شد. همینطور که میرفتیم، سه فروند هواپیما آمدند پایین و درست بالای سر ما قرار گرفتند. آن قدر پایین بودند که وقتی از بالای سر ما گذشتند، بیاختیار سرهایمان را خم کردیم تا به هواپیماها نخورد.
هواپیماها عبور کردند و رفتند جلو. سپس برگشتند و دوباره از بالای سر ما رد شدند و باز از عقب با سرعت زیاد آمدند. چند بار این کار تکرار شد. من حواسم به هواپیماها بود.
میدانستم هدفشان ما هستیم. ولی حاج همت همانطور که بیخیال روی موتور نشسته بود، با خنده گفت: «بابا جان! چرا مردم آزاری میکنی؟ بزن بغل بگذار برود، چرا راه مردم را میگیری!»
سپس با شوخی رو به هواپیماها گفت: «بزن برو پیکارت، بگذار به کارمان برسیم.»
در همین موقع، هواپیماها بمبهای خود را کنار جاده ریختند. موج انفجار، من و حاجی را با سر به داخل هور پرت کرد. هر دو، در حالی که خیس شده بودیم، بیرون آمدیم و موتور را هم که داخل هور افتاده بود، بیرون کشیدیم. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
ذرهای تغییر در وجود حاج همت ایجاد نشده بود. انگار نه انگار که همین چند لحظه قبل، هواپیماها قصد جان ما را کرده بودند و چیزی نمانده بود که مورد هدف قرار بگیریم. همیشه همینطور بود.
حاج همت عادی رفتار میکرد و این مسأله تأثیر زیادی در روحیه سایر رزمندگان داشت.
* جعفر جهروتیزاده