بنام خدا
..
در منطقه طلائیه، حاج همت جلو آمده بود و از نزدیک نیروها را هدایت میکرد. ابتدا در یک سنگر، حدود یک کیلومتری خط مقدم، مستقر شد و مرا به خط مقدم فرستاد. گفت: «برو پشت خاکریز و بچهها را سازماندهی کن.»
بعد از اینکه عراق پاتک کرد، پشت بی سیم گفت: «سعید! میخواهم بیایم آنجا.»
گفتم: «نه، حاجی. برای چی؟ میخواهی بیایی چکار کنی؟»
گفت: «میخواهم بیایم پیش بچهها باشم.»
گفتم: «آنجا که خبری نیست. هر کاری باشد، ما هستیم انجام میدهیم. نمیگذاریم شما بیایید.»
اصرار فایدهای نداشت. سنگرش را رها کرد و به خط مقدم آمد.
یک بار دیگر هم در عملیات والفجر چهار این اتفاق افتاد. ارتفاعات، تازه از دست دشمن آزاد شده بود و منطقه ناامن بود. هر لحظه احتمال پاتک دشمن میرفت. قرار بود که ما به همراه دو گردان دیگر وارد عمل شویم. حاجی آمد بالای ارتفاعات و گفت: «من امشب میخواهم اینجا بمانم.»
گفتیم: «بچهها امشب میخواهند وارد عمل بشوند و شما باید بالای سر آنها باشید.»
گفت: «اشکالی ندارد؛ از همینجا هدایتشان میکنم.»
هرچه گفتیم بیا پایین، قبول نکرد و گفت نمیآیم. آخر سر بچهها تصمیم گرفتند که با حیله او را پایین بیاورند. گفتند: «حاج آقا، مطلبی پیش آمده که شما باید بیایید پایین و بررسی کنید.»
پرسید: «چه مطلبی؟»
گفتند: «نمیشود پشت بی سیم گفت. باید حتماً بیایید اینجا.»
گفت: «خب، بگویید اکبر بررسی کند.»
گفتند: «نه، باید حتماً خودت باشی.»
متوجه شد که میخواهند بدین وسیله او را از خط مقدم دور کنند. به همین خاطر گفت: «نمیآیم.» و بی سیم را قطع کرد.
آن شب روی ارتفاع ماند و رزمندگان را از نزدیک هدایت کرد.
همیشه براین عقیده بود که اگر فرمانده توی خط مقدم نباشد، نمیتواند منطقه را درست بررسی کند و وضعیت نیروها را دقیق زیر نظر بگیرد. در نتیجه، نمیتواند برای گردانها و گروهانها طرح مانور مناسبی بریزد.
* شهید حاج سعید مهتدی