بنام خدا
..
در عملیات خیبر، حاج همت در خط مقدم حضور داشت و نیروها را هدایت میکرد. بعد از این که بچهها از نقطه رهایی حرکت کردند و درگیری آغاز شد، دشمن آتش سنگینی روی سر ما ریخت. زیر باران گلوله و خمپاره، حضور حاج همت در خط مقدم خطرناک بود. رفتم پیش او و گفتم: «حاج آقا! اینجا امن نیست. بهتر است به عقب بروی و نیروها را از آنجا هدایت کنی.»
گفت: «نه، من باید همینجا نزدیک بچهها باشم.»
همیشه همینطور بود. میخواست نزدیک رزمندگان باشد و از آنجا عملیات را فرماندهی کند. هرچه اصرار و خواهش و تمنا کردم، راضی نشد و قبول نکرد. آخر سر گفتم: «لااقل بیا داخل سنگر.»
گفت: «نمیتوانم، من باید با چشم خودم ببینم که در منطقه چه میگذرد.»
گفتم: «ما اینجا هستیم و همهچیز را گزارش میکنیم. بهتر است که به قرارگاه بروی. یک فرمانده در رده شما با مسؤولیتی که دارد، لازم نیست که در خط مقدم بماند. با بی سیم هم میتوانی نیروها را هدایت کنی.»
گفت: «من هم مثل بقیه. مگر فرمانده خونش از دیگران رنگین تر است؟ اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، اینجا و آنجا ندارد.»
دیدم فایدهای ندارد و زیر بار نمیرود.
عدهای از بسیجیها شاهد ماجرا بودند و دیدند که حاج همت راضی نمیشود خط را ترک کند و به قرارگاه برگردد. تصمیم گرفتند دور او حلقه بزنند و یک دیوار تشکیل بدهند تا از اصابت تیر و ترکش به او جلوگیری کنند. ولی باز هم قبول نکرد.
سرانجام یک نفر بر آوردیم تا حاجی داخل آن برود و خطر کمتر شود. ولی دوباره این خواسته را رد کرد و فقط به دلیل این که بیشتر اصرار نکنیم، رفت کنار نفربر ایستاد و از همانجا عملیات را هدایت کرد.
* شهید حاج عباس کریمی