بنام خدا
..
در خط مقدم طلائیه، بچههای گردان به شدت درگیر بودند. نزدیکیهای صبح قرار شد نیروهای باقیمانده عقبنشینی کنند تا دوباره سازمان دهی شوند.
عقب نشینی میبایست در نهایت آرامش و بااحتیاط کامل صورت میگرفت تا هم تجهیزات و وسایل، و هم شهدا و مجروحین به عقب انتقال پیدا کنند. وجود موانع و میادین مین در پشت سر نیروها مشکلآفرین بود و اگر کسی بیاحتیاطی میکرد، ممکن بود که نیروها روی مین بروند.
حاج همت روی یک خاکریز ایستاده بود و بی سیم چیها اطرافش را گرفته بودند. آتش دشمن آنقدر سنگین بود که منطقه یکپارچه تیر و ترکش شده بود. به قدری توپ و خمپاره منفجر میشد که زمین مدام میلرزید. کسی نمیتوانست لحظهای بایستد و سربلند کند، ولی حاج همت به راحتی ایستاده بود و با بی سیم صحبت میکرد.
برای یک لحظه احساس کردم که خمپارهای دارد نزدیک حاجی فرود میآید. به عجله خودم را روی او انداختم و با هم غلت خوردیم و افتادیم پایین خاکریز. طوری که او نمیتوانست نفس بکشد. ولی حاج همت آرام بلند شد و بدون این که حرفی بزند، هدایت نیروها را ادامه داد.
بچهها در حالی که مجروحین و شهدا را حمل میکردند، از مقابل ما رد میشدند تا به عقب بروند. شرایط سختی بود. حاج همت ایستاده بود و بچهها را تماشا میکرد. به چشمانش نگاه کردم. دیدم سعی میکند اشکهایش جاری نشود. میخواست خودش را مقابل نیروها خونسرد نشان دهد.
همه چیز را میشد از چشمانش خواند. احساس کردم که حاج همت دارد ذوب میشود و از ته دل میخواهد که خداوند شهادت را نصیبش کند.
که سرانجام هم چنین شد و او در همان عملیات به آرزوی دیرینهاش رسید.
غلامرضا جلالی *