بنام خدا
..
تازه از خط برگشته بود. دیدم ناراحت و گرفته است. میدانستم که همراه چند نفر توی خط بودهاند که خمپارهای کنارشان میخورد و او آسیبی نمیبیند؛ در صورتی که آن چهار نفر مجروح و زخمی شده بودند. پرسیدم: «چی شده حاجی، چرا ناراحتی؟ احساس میکنم حاج همت چند روز قبل نیستی؟»
انگار حرف درون سینهاش انباشته شده بود. منتظر فرصتی بود تا کسی را پیدا کند و برایش درددل کند. دست مرا گرفت و با هم حرکت کردیم. کمی که از قرارگاه تاکتیکی دور شدیم، گوشه خلوتی روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم. گفتم: «چند دقیقهای با هم صحبت کنیم.»
نفس عمیقی کشید. احساس کردم که از ته دل آه میکشد. در حالی که از ناراحتی مشت گره شدهاش را محکم به زمین میکوبید، گفت: «این آخرین عملیاتی است که دارم میجنگم.» گفتم: «حاجی، این چه حرفی است که میزنی. هرکس چنین چیزی بگوید، خودت سفارش میکنی که نگو. میگویی انشاءالله زنده باشی و بتوانی بیشتر خدمت کنی. حالا خودت این حرفها را میزنی؟»
گفت: «نه، من مطمئن هستم، این عملیات، آخرین عملیات من است.»
حجتالاسلام پروازی