بنام خدا
..
سه روز از عملیات خیبر میگذشت. در این سه روز، حاج همت نه لحظهای استراحت کرد و نه غذای درست و حسابی خورد.
روز سوم، برای کاری به عقب آمده بود. ظهر شد. نماز اول را به امامت او خواندیم ولی قبل از اینکه نماز دوم را شروع کنیم، یکی از برادران روحانی وارد شد. حاج همت از جایش بلند شد و به آن برادر گفت: «حاج آقا! شما بفرمایید جلو.»
برادر روحانی اصرار کرد و گفت: «شما نماز اول را خواندهاید، دومی را هم بخوانید.»
حاج همت قبول نکرد و نماز دوم را به امامت برادر روحانی خواندیم.
بعد از نماز، امام جماعت گفت: «حالا که فرصتی دست داده، چند کلمهای صحبت کنم و بعد ناهار بخورید. دو مسأله بیشتر نمیگویم…» در حال گفتن مسأله دوم بود که حاج همت غش کرد. دورش جمع شدیم. دیگر توانی برایش باقی نمانده بود. بلندش کردیم، ولی از شدت ضعف نمیتوانست بایستد. با کمک دیگران او را به بهداری منتقل کردیم. دکتر او را معاینه کرد و گفت: «آنقدر غذا نخورده و بیخوابی کشیده که بدن ضعیف شده، باید حتماً استراحت کند.»
چشمان حاج همت از بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود. آنقدر بیحال بود که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. دکتر دستور داد تا به او سرم وصل کنند.
حال حاج همت بهتر شد. تا چشمانش را باز کرد و دید در بهداری است، یکدفعه از جا بلند شد. سریع رفتیم جلو که نگذاریم بلند شود، ولی قبول نکرد.
گفتیم: «حاجی، الآن نمیشود بروی، یک مقدار استراحت کن تا بعد.»
گفت: «نه، حتماً باید بروم.»
سرم را از دستش کشیدند و دوباره راهی شد.
نیکجه فراهانی