بنام خدا
..
عملیات خیبر بود. من در منطقه همراه با حاج همت بودم. او مدتی مرا تنها گذاشت و خودش با موتور برای شناسایی رفت تا پیش از این که نیروها وارد خط شوند از نزدیک همهجا را خوب ببیند. وقتی بعد از یک ساعت برگشت، گفت: «شیبانی! بلند شو برگردیم دوکوهه تا برای دریادلان صحبت کنیم و انشاءالله گردانها را به طرف جزیره حرکت دهیم.»
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در بین راه، به یکی از برادران مسؤول برخوردیم. او آرام با حاج همت مشغول صحبت شد. پس از صحبت، حاج همت با عجله به طرف من آمد و گفت: «تصمیم عوض شد. دوکوهه نمیرویم، به مقر برمیگردیم.»
به طرف مقر حرکت کردیم. در آنجا، تعدادی از فرماندهان دیگر هم حضور داشتند. برایم ایجاد سؤال شده بود که چه اتفاقی افتاده. حاج همت چه خبری شنیده که اینقدر با عجله و بیتاب میخواهد خودش را به مقر برساند.
داخل مقر از او پرسیدم: «حاجی، چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
با حالت عجیبی که قابل توصیف نیست، گفت: «شیبانی! امام پیام دادهاند. فرمودهاند جزیره مجنون باید حفظ شود.»
دایم با دست به پیشانیاش میزد و این جمله را تکرار میکرد: «امام پیام دادهاند،… امام فرمان دادهاند…»
از عشق و علاقه فراوان او به امام(ره) خبر داشتم ولی تا آن لحظه چنین صحنهای ندیده بودم. او در امام(ره) ذوب شده بود. به همینخاطر، وقتی پیام را شنید، گفت: باید سریع خود را به دوکوهه برسانم تا چند گردان به منطقه اعزام کنم.
حالت حاج همت در آن لحظه حساس قابل وصف نیست. فقط میتوانم بگویم که وقتی پیام امام(ره) را شنید، سراز پا نمیشناخت. خورد و خوراک را بر خود حرام کرد و تا لحظه شهادت، از حرکت و جنب و جوش باز نایستاد.
برادر شیبانی *