بنام خدا
یک بار برای دیدن او به جنوب رفتیم. در اندیمشک بودیم و او هر وقت فرصت میکرد، سری به ما میزد.
یک روز صبح زود که میخواست به دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.»
قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی به دوکوهه رسیدیم، هنوز آفتاب نزده بود. عدهای بسیجی تازه به دوکوهه رسیده بودند و روی خاکها نماز میخواندند. حاجی با دیدن وضعیت این بچهها ناراحت شد. به آقای عبادیان گفت: «چرا جایی درست نمیکنید که بچهها مجبور نباشند روی خاک نماز بخوانند؟»
آقای عبادیان گفت: «راستش بودجه نداریم.»
حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتان فراهم میکنم تا شما حسینیهای درست کنید.»
عبادیان گفت: «خودمان یکجور درستش میکنیم.»
با حاجی رفتیم انبار تدارکات. توی انبار پر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پاره است و توی هر لنگهاش پر از خاک است. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت میکند، یک جفت کفش سالم بگیر.»
گفت: «اینطوری راحت ترم، همین کفشها خوبست.»
رفتم پیش آقای عبادیان و گفتم: «این همه کفش اینجا دارید، خوب یک جفتش را به حاجی بدهید.»
او گفت: «این انبار زیر نظر حاجی است، همه اینها متعلق به اوست ولی خودش نمیخواهد.»
گفتم: «یک جفت کفش بده میبرم.»
گفت: «اشکالی نداره، ولی میدانم که او نمیپوشد.»
کفشها را گرفتم آوردم پیش حاجی. گفتم: «آن کفشها را دور بینداز و اینها را پاکن.»
گفت: «این کفشها مال بسیجیها است، مال من نیست.»
گفتم: «مگر فرقی میکند، شما هم دارید میجنگید.»
گفت: «من اینطوری راحتترم.»
کفشها را دوباره به انبار برگردانم و به آقای عبادیان گفتم که حاجی قبول نکرد. گفت: «میدانستم که قبول نمیکند، خود ما قبلاً اصرار کردهایم، اما فایدهای نداشته است.»
گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری میکنم.»
وقتی حاجی کارهایش را انجام داد، دوباره به خانه برگشتیم.
مادرش کباب درست کرده بود. وقتی آورد، دیدم حاجی نمیخورد. پرسید: «چرا نمیخوری؟»
گفت: «نمیتوانم بخورم.»
مادر گفت: «اگر گرسنهات نیست، لااقل یکی دو لقمه بخور.»
حاجی از گوشه اتاق به من اشاره کرد که به مادر بگو اصرار نکند. پرسیدم: «چرا نمیخوری؟»
گفت: «الآن معلوم نیست بچهها توی سنگر غذا دارند بخورند یا نه، آنوقت من چهطور بنشینم اینجا و نان و کباب بخورم.»
وقتی قضیه را فهمیدم، کاری کردم که دیگر حاج خانم اصرار نکند. حاجی کمی نشست و دوباره بلند شد که برود. گفتم: «من هم میآیم.»
پرسید: «کجا؟»
گفتم: «کار دارم، میخواهم چیزی بخرم.»
با هم رفتیم و من یک جفت کفش فوتبال خارجی برای حاجی خریدم و گذاشتم توی ماشین. به حاجی گفتم: «آن کفشها را گفتی مال بسیجیهاست؛ اینها را دیگر من خریدم، پس میتوانی بپوشی.»
تشکر کرد و با هم راه افتادیم. میخواست به قرارگاه برود. وقتی داشتیم از پل کرخه عبور میکردیم، جلوی ایستگاه صلواتی، یک بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بود. حاجی نگه داشت و او را سوار کرد. پرسید: «اینطرفها چه کار میکردی؟»
بسیجی گفت: «کفشهایم پاره بود، آمده بودم اینجا یک جفت کفش بگیرم اما قسمت نبود.»
حاجی کفشهایی را که من خریده بودم برداشت، به آن بسیجی داد و گفت: «ببین اینها اندازه پایت است.»
آن بسیجی کفشها را پوشید و گفت: «بله، خیلی خوبست.»
حاجی گفت: «خب، اگر اندازه است، پس پا کن…»
بسیجی در حالیکه دست میکرد توی جیبش، گفت: «حالا پولش چقدر میشود؟»
حاجی گفت: «هیچی، فقط به صاحبش دعا کن.»
وقتی آن بسیجی از ماشین پیاده شد، رو کردم به حاجی و گفتم: «مگه من این کفشها را برای تو نخریدم.»
گفت: «چرا!»
گفتم: «پس چرا دادی به او.»
گفت: «شما که دیدی نیاز داشت.»
گفتم: «تو هم نیاز داشتی.»
گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، میشوم بسیجی. آن وقت این کفشها به درد من میخورد. اینجا من نیازی به آنها ندارم، بیشتر به درد بسیجیها میخورد که توی منطقه هستند.
* پدرشهید