بنام خدا
..
بعد از عملیات والفجر سه، در منطقه عملیاتی، به طرف خط میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را از نزدیک ببینم تا موقع عملیات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس کنم.»
در همان حالی که داشتیم به طرف خط میرفتیم، یک هواپیمای عراقی از روبهرو به طرف ما آمد. دیدم الآن است که ما را هدف قرار دهد. ماندم که چکار بکنم؛ یک سنگ بزرگ کنار جاده بود که میتوانست پناهگاه خوبی باشد. توقف کردم تا خودمان را به پشت سنگ برسانیم، ولی حاجی پرسید: «چرا ایستادی؟»
گفتم: «هواپیمای عراقی است.»
گفت: «خب باشد، مگر میترسی؟!»
گفتم: «خیلی پایین پرواز میکند، معلوم است که هدفش ما هستیم.»
با خونسردی گفت: «لاحول و لاقوةالا بالله. به حرکت ادامه بده.»
ناچار بودم حرکت کنم. راه افتادم. حاجی با خیال راحت، آرام و بیخیال، نشسته بود. هواپیما به بالای سر ما که رسید، شروع به تیراندازی کرد. چند تیر درست به قسمت عقب وانت اصابت کرد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به حاج همت انداختم. هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نشده بود.
* ابراهیم سنجری