بنام خدا
همیشه به نیروها طوری تذکر میداد که کسی ناراحت نشود. سعی میکرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.
یکبار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ میکردیم، آبش را میخوردیم و بقیهاش را دور میریختیم.
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور میکردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت: «برادر، میشود یک عکس با هم بیندازیم!»
گفتم: «اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار میکنیم.»
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت: «خسته نباشید، فقط یک سؤال داشتم.»
گفتم: «بفرمایید حاج آقا.»
گفت: «چرا کمپوتها را اینطور باز میکنید؟»
گفتم: «آخر حاج آقا، نمیشود که همهاش را بخوریم.»
در حالی که راه افتاد برود، خندهای کرد و با دست به شانهایم زد و گفت: «برادر من، مجبور نیستی که همهاش را بخوری.»
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول میخواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود.
* سبحان دردی