وقتی اولین فرزندش، مهدی، به دنیا آمد، حاجی جبهه بود. یک ماه بعد، به خانه آمد. در این مدت، ما به همه کارها میرسیدیم.
روزی که آمد بچهاش را ببیند، من توی حیاط بودم. داشتم قلیان چاق میکردم. آمد کنار من ایستاد و گفت: «ننه خیلی شرمندهام، تو را به خدا مرا ببخشید.»
پرسیدم: «برای چی؟»
گفت: «نمیدانم چهطور زحمات شما را جبران کنم.»
گفتم: «مگر ما چکار کردهایم؟»
گفت: «الآن بیست و هشت روز است که زن و بچهام را رها کردهام و همیشه گرفتاریهایم را گذاشتهام برای شما.»
گفتم: «مگر چه اشکالی دارد ننه جان، خب آنها هم بچههای من هستند.»
سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه، یک چیز را میدانی؟»
گفتم: «چه چیز را؟»
گفت: «من آنجا توی جبهه و جنگم و شما اینجا از زن و بچهام نگهداری میکنید؛ قطعاً شما هم پیش خدا خیلی اجر دارید.»
گفتم: «من که کاری نکردهام؛ این حداقل کاری است که از دستم برمیآید.»
این قدرشناسی او برایم ارزش داشت. با اینکه مادرش بودم و همه این کارها را با رضایت قلبی انجام میدادم، ولی با این حال او در برخورد با من احساس شرمندگی میکرد.
مادر شهید *