سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به کسى که در محضر او أستغفر اللّه گفت ، فرمود : ] مادر بر تو بباید گریست مى‏دانى استغفار چیست ؟ استغفار درجت بلند رتبگان است و شش معنى براى آن است : نخست پشیمانى بر آنچه گذشت ، و دوم عزم بر ترک بازگشت ، و سوم آن که حقوق مردم را به آنان بپردازى چنانکه خدا را پاک دیدار کنى و خود را از گناه تهى سازى ، و چهارم اینکه حقّ هر واجبى را که ضایع ساخته‏اى ادا سازى و پنجم اینکه گوشتى را که از حرام روییده است ، با اندوهها آب کنى چندانکه پوست به استخوان چسبد و میان آن دو گوشتى تازه روید ، و ششم آن که درد طاعت را به تن بچشانى ، چنانکه شیرینى معصیت را بدان چشاندى آنگاه أستغفر اللّه گفتن توانى . [نهج البلاغه]
گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
اینجا محرومتر از پاوه است!
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 3:54 عصر
  • بنام خدا

    در منطقه «جوانرود» حدود صد کیلومتر با دشمن خط داشتیم؛ یعنی صد کیلومتر از مرز ما با عراق، تحت نظر سپاه پاسداران جوانرود بود که بیشتر نیروهای آن را افراد محلّی تشکیل می دادند، ما توپخانه و تجهیزات کافی نداشتیم. دشمن با امکانات فراوان، نیروهای ما را زیر آتش می گرفت و ما نمی توانستیم به این خمپاره و تیراندازیها جواب کافی بدهیم؛ در واقع خیلی ضعیف تر از دشمن بودیم. یک روز حاج همّت برای بازدید منطقه آمد و پس از دیدن وضعیت جبهه، خیلی ناراحت شد و گفت: «خیال می کردیم ما در پاوه محروم هستیم، اما اینجا محرومتر است!»

    بعد وعده داد تا آتش توپخانه، تهیه و زمینه را برای مقابله با دشمن فراهم کند. پس از رفتن حاجی، ما پیش خودمان گفتیم: « حاجی هم مثل ما سپاهی است، به ارتش که نمی تواند دستور بدهد؛ سپاه هم که توپخانه ندارد! آمد اینجا وضع جبهه را دید، دلش سوخت و قولی داد، ولی او هم نمی‌تواند کاری بکند!»

    اما دو روز بعد، دیده‌بان های توپخانه ارتش آمدند و پس از آن روز، توپخانه ما هم به آتش دشمن پاسخ می داد. به این ترتیب، وضع ما کمی بهتر شد. فردای آن روز، یک دستگاه موشک انداز «مینی کاتیوشا» نیز از طرف حاج همّت برای ما فرستاده شد. در حالی که نیروهای سپاه پاوه، تنها دو دستگاه مینی کاتیوشا داشتند، حاج همّت یکی از آنها را برای ما فرستاد.

    حاج همّت به قولی که داده بود، عمل کرد و ما را در امکانات اندک خودشان شریک نمود.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    کار مهمتر است
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 3:53 عصر
  • بنام خدا

    حاجی مبتلا به بیماری «سینوزیت» بود. در آن زمان که در پاوه بود، یک روز بیماری شدّت گرفته و در بیمارستان بستری شده بود. پس از این که حالش کمی بهتر شده بود، گفته بود که می خواهم به جبهه بروم. برادران سپاه گفته بودند: «شما الان مریض هستید، بگذارید حالتان کمی بهتر شود، آن وقت بروید.»

    اما حاجی قبول نکرده بود. با همان حال مریضی و سردرد، بلند شده و به دنبال انجام کارهای جبهه رفته بود.

    *****

    * دوستان گرامی متاسفانه از منبعی که بنده این خاطرات را برایتان می نویسم نام و مشخصه ای از گویندگان این خاطرات نوشته نشده است ولی منبع مذکور معتبر می باشد


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    مناجات با خدا
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:32 عصر
  • بنام خدا

    اوایل فروردین سال 1360 بود. یک روز نیمه شب از خواب بیدار شدم. سالن بزرگی پشت اتاقمان قرار داشت. دیدم که داخل سالن، صدای ناله می آید. جلوتر که رفتم، دیدم حاج همّت است که ناله می کند. کمی دقّت کردم. دیدم با یک حالت عرفانی عجیبی، نماز شب می خواند و به درگاه خدا ناله و گریه می کند. شاید عجیب ترین صحنه ای بود که در طول عمرم می دیدم.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    چند تا خاطره ی کوتاه
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:31 عصر
  • بنام خدا

    باید می رفتیم جزیره با قایق رفتیم حاجی یک تسبیح قرمز داشت که همیشه همراهش بود.خیلی دوستش داشت.تسبیح افتاد توی آب همینطور آب را نگاه میکرد تا دور شدیم.خیلی دور.

    ******

    کارها خوب پیش نمی رفت.چندین بار طرح عملیات عوض شده بود.

    خسته بودیم .رفتم اعتراض کنم. چشمان خسته اش را که دیدم

     زبانم بند آمد.

    ******

    برای سرکشی به بچه ها آمد توی سنگر .میدانستم چند روز است چیزی نخورده.آنقدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر می ایستاد پاهایش

    می لرزید.وقتی داشت میرفت گفتم :حاجی جون بیا یه چیزی بخور.بی اعتنا نگاهم کرد و گفت خدا رزق دنیا رو رو من بسته.من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم)).و از سنگر رفت بیرون.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    تا او باشد دیگر از این حرفها نزند
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:30 عصر
  • بنام خدا

    آمده بود من را ببرد خانه شان .می خواستند یک چاه بکنند.چرخ را برداشتیم و رفتیم.مدرسه ها تعطیل

    شده بود و پسر بچه ها در کوچه ولو بودند.یکی شان فحش را کشیده بود به دوستش و یک ریز بد و بیراه می گفت.

    یه دفعه دیدم رنگ همت پرید.نمی دانم چی شنید که دست پاچه شد.رفت طرف پسر بچه و یک چک خواباند زیر گوشش.

    تا او باشد دیگه از این حرفها نزند.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فقط رضای خدا
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:29 عصر
  • بنام خدا

    برای اینکه خدا.لطفش و رحمتش و امرزشش شامل حال ما شود باید اخلاص داشته باشیم

    و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم یک سر مایه می خواهدکه از همه چیزمون بگذریم

    باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه.

    اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشه.

    قدم برمی داریم برای رضای خدا ...

    قلم برمی داریم روی کا غذ برای رضای خدا...

    حرف می زنیم برای رضای خدا...

    شعار می دهیم برای رضای خدا...

    می جنگیم برای رضای خدا...

    همه چیز .همه چیز.همه چیز خاص رضای خدا باشه...

    که اگر شد پیروزی نزدیک است...

    چه بکشیم چه کشته شویم اگر چنین باشیم پیروزیم.

    و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنی نداره برای ما...

    چه بکشیم چه کشته شویم پیروزیم اگر این چنین باشیم.....


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    خدا بزرگه ...
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:29 عصر
  • بنام خدا

    سلام شما اومدید؟

    ابراهیم بود .سرش را از بین گندم ها که دسته دسته روی هم تل انبار شده بود در آورده بود .من و بابا جون هاج و واج مانده بودیم که اونجا چه کار می کرد.

    دیشب مانده بود سر زمین.گندم ها را چیده بودیم و باید یک نفر می ماند که دزد به آنها نزند.ابراهیم گفت دیشب چند تا شغال آمده بودن منم اومدم و اینجا قایم شدم.

    فکرش هم وحشتناک بود .به ش نزدیک شدم ((اگه مادر بفهمه چی می گه ؟دادا! حالا نترسیدی؟))

    ابراهیم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :نه دادا خدا بزرگه.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    من حاج همت را می خواهم
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:28 عصر
  • بنام خدا

    یک شب، یکی از بچّه‌ها آمد و گفت: «یکی از بالای کوه صدا می زند و می گوید که می خواهم پیش شما بیایم و سراغ حاج همت را می گیرد!»

    فکر کردیم شاید کمین ضدّ انقلاب باشد. رفتیم و از همان پایین گفتیم:

    «اگر می خواهی بیایی، نزدیکتر بیا؛ نترس!»

    گفت: « من حاج همّت را می خواهم!»

    گفتیم:« خوب بیا پیش حاج همّت می رویم!»

    ضدّانقلاب وحشت عجیبی از پاسداران داشت. برای آنان، تبلیغات زیادی علیه پاسداران کرده بودند. او پایین آمد و وقتی دید ما همه مان پاسداریم، کمی ترسید. او را پیش حاجی بردیم. خواست دست حاجی را ببوسد؛ ولی حاجی اجازه نداد. گفت: « من آمده ام به شما پناهنده بشوم! قبلاً اشتباه کرده و پیش ضدّ انقلاب رفته بودم؛ حالا متوجه اشتباهم شده ام!»

    حاجی گفت:« عیبی ندارد. خوش آمدی! ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می دهیم.»

    حتی اسلحه اش را هم نگرفتیم. حاجی آخر شب با او صحبت کرد. او گفت « که می گویند پاسدارها آدم سر می برند!»

    حاجی گفت: « چنین چیزی نیست! ما همه پاسدار هستیم؛ شما آمده ای، می بینی ما دور هم نشسته ایم و سر یک سفره شام می خوریم. » و خلاصه حاجی خیلی برایش صحبت کرد. بعد او شروع به گریه کردن کرد. تأثیر صحبتهای حاجی طوری بود که این برادر کرد، پاسدار سپاه شد و بعد هم در عملیات محّمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) به شهادت رسید.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    ضریح چشم های تو
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:27 عصر
  • بنام خدا

    بیست و سه سال است که تو در عرش خدایی و بی معنی است اگر بگویم دلم پیش توست،تو خود دل منی که اکنون پیش خدایی.دلمرده نیستم،دلسرد هم نیستم که تو خود به خورشید گرما می دهی.چطور بگویم؟دل خسته،دلریش هم نه،دلخوشم که تو خوشحال و سرخوشی...اما از آن لحظه ای که تو در آسمان قرار یافتی من دیگر آرام نگرفته ام.بی قراری ام را نگذاشتم کسی بفهمد اما تو فهمیده ای لابد.طاقتم تمام شده....دیشب به معراجگاه تو ،جزیره مجنون،آمدم.عشق بود که مرا می کشید..من کجا می توانستم این همه راه را بیایم؟آری این عشق تا مرا به تو نرساند خلاصم نمی کند.چه نسیم خنکی وزیدن گرفته است...دلم نمی خواهد صبح شود...هر شب اگر سپیده دوست داشتنی بود و انتظار کشیدنی امشب تو زیباتر از سپیده در انتظار منی.اما صبح می شود و بیابان غرق آتش...من می روم و دست خالی.اما نه...بگذار این نوار سبز"کربلا ما می آییم"را که با خون سرخت امضا کرده ای از پیشانیت باز کنم و زیبا ترین یادگاری تو را بر پیشانی ام داشته باشم.باز می گردم تا عطش لبهایم را با ضریح چشمانت جبران کنم.

    * بر گرفته از قلم سید مهدی شجاعی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    عشق یعنی ...
  • نویسنده : گردان وبلاگی کمیل:: 86/7/29:: 2:26 عصر
  • بنام خدا

    عشق یعنی « همت » و یک دل خدا

    توی سینه اشتیاق کربلا

    عشق یعنی شوق پروازی بزرگ

    در هجوم زخم‌های بی‌صدا

    عشق یعنی قصة عباس و آب

    در « طلاییه » غروب آفتاب

    عشق یعنی چشم‌ها غرق سکوت

    در درون سینه، اما انقلاب

    عشق یعنی آسمان غرق خون

    در شلمچه گریه‌گریه.... تا جنون

    عشق یعنی در سکوت یک نگاه

    نغمة انا الیه راجعون

    عشق یعنی در فنا نابود شدن

    در میان تشنگان ساقی شدن

    عشق یعنی در ره دهلاویه

    غرق اشک چشم، مشتاقی شدن

    عشق یعنی حرمت یک استخوان

    یادگار از قامت یک نوجوان

    آنکه با خون شریفش رسم کرد

    بر زمین، جغرافیای آسمان


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 204451
    بازدید امروز : 19
    بازدید دیروز : 16
    ... فهرست موضوعی یادداشت ها...
    شهید .
    ............. بایگانی.............
    خاطرات
    دل نوشته ها
    وصیتنامه
    اشعار
    معرفی کتاب و وبلاگ

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::..
    گردان وبلاگی کمیل

    .......... لوگوی خودم ........
    گردان وبلاگی کمیل - ..:: حاج همت ::.. .......لوگوی دوستان ........





    ......... لینک دوستان ...........
    بچّه شهید (به یاد شهدا)
    فدایی سید علی
    ساجد
    بهترین جمله های روز
    زندگی با شهدا
    شعله قلمکار
    قلم آزاد

    ............آوای آشنا............

    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........